دنیای من محمد

به بهاران سوگند که تو بر خواهی گشت،من به این معجزه ایمان دارم

سمی نوشت:

 

اینجا که ایستاده ام نقطه ی تردید است

 

مانده ام ...

 

بین رفتن و ماندن !!!

 

و می دانم هر دو سرانجامی یکسان دارند...

 

پشیمانی !!!

 

 

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:12 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

"حوا را دیدم ...

 

کولی شده بود!!

 

گوشه گوشه ی دنیا را می گشت ...

 

شاید آدم پیدا کند!!! "

 

به او گفتم :

 

حوا جان بیهوده می گردی

 

اینجا آدمی نمی یابی

 

که بهشت احساس تو را لایق باشد

 

تنها بمانی بهتر است

 

اگر آدم نمایی را پیدا کنی ...

 

بی تردید،بی پروا عاشقش می شوی

 

مثل من!!!

 

و آن هنگام است که او تو را در نهایت نامردی

 

از بهشت گونه ی احساسش می راند

 

و تو می مانی و درد

 

و تو می مانی و غم 

 

نگرد...

 

بیا بنشین کنار من

 

تا تمام آنچه درون دل شکسته ام بلوا به پا کرده باتو که از

 

جنس منی بگو یم...

 

خودت قضاوت کن،انتخاب کن

 

تنها ماندن را

 

یا عشق با ذلت را

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 8:41 توسط سمیرا | |

 

تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی


داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی

 

هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی


با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوم


این عابران که می‌گذرند از خیال من


مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی


تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن


در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی


باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت


وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:55 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

خاطراتت طعم گس مرگ گرفته !!!

 

از بس از مرورشان طفره رفتم...

 

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:12 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

نمی دانم کدامتان را زودتر از دست دادم

 

تورا

 

یا خدا را؟!

 

نمی دانم کدامتان زودتر از من دور شد

 

تو

 

یا

 

خدا؟!

 

و شاید هیچ کدام!!!

 

شاید این منم که فاصله گرفتم

 

از تو

 

از خدا

 

حتی از خودم

 

بیایید...

 

آآآآآآآآآآآی با شما هستم

 

لااقل مرا به خودم باز گردانید!!

 

 

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:49 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

از بس ندیدمت چشمانم یخ بسته...

اشک در چشمانم منجمد شده...

برگرد به من

شاید زمستان وجودم بهاری شود

و حرم نفسهایت دلیلی باشد تا اشک چشمانم

جاری گردند

و وجودم تهی شود از احساس

تا خالی شوم از احساس تنهایی

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:27 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

بتی بودی در قلبم...شکستمت تا شاید فراموشت کنم

اما بدتر شد!!!

اکنون تنها در قلبم نیستی

تکه هایت در سرتاسر وجودم فرو رفته!!

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:12 توسط سمیرا | |

سلام

بازم من به تنهاییم سلام کردم شایدم به اونی که منتظرم بیاد اینجا و ببینه واسش یه جایی رو

 

ساختم که فقط مال خودشه و بس !نمی دونم،خدا رو چه دیدی شاید ... شاید یه روز بیاد اینجا

 

آخه من تو این یکسال و 6ماه معجزه زیاد دیدم از خدا.

 

میخوام چند تا پست بذارم که متنش از خودمه و از این به بعد بالای هر پستی که بنویسم

 

"سمی نوشت" اون مطلب نوشته ی خودمه.

 

 

نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت 8:44 توسط سمیرا | |

 

 

آنقدر رفته ای که تمام درهای باز مانده به یاد تو

 

روی پاشنه های انتظار

 

پوسیده اند... 


 

نوشته شده در پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:10 توسط سمیرا | |

از خودم متنفرم....

 چون برخلاف میلم در نبودنت....

 هنوز زنده ام!!

 اما....بدان ، این امید بازگشت توست

که نفسهایم را

 جاری ساخته!!!

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:10 توسط سمیرا | |

 

 

 

حالم را که پرسیدند گفتم رو به راهم

 

اما نمی دانند رو به راهی هستم که تو رفته ای !!!

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 10:47 توسط سمیرا | |

 

دستانت که مال من باشد دیگر هیچ وقت کسی مرا

 

دست کم

 

نمی گیرد

 

 

                                                     

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 10:28 توسط سمیرا | |

 سمی نوشت:

می ترسیدم از روزی که درد عشقت چنان در روح و جانم

اثر کند که تمام

 

وجودم کرخت شود و دیگر چیزی  را حس

 

 

نکنم...حتی سردی نگاهت را!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:44 توسط سمیرا | |

 

چشمانم گریان است و دلم خون

دل من صاف است به زلالی آب

وچشمانم گریه می کنند مانند اسمان

دستانم خسته از پارو زدن

دیگر به چه امیدی زنده بمانم

وقتی در این دریای بیکران ساحلی پیدا نیست

آری

این دریای غم من است

غم های من پایان نخواهد یافت

... دلم شکســـت...

من نا امید نمی شوم و همچنان پارو


می زنم

چون خدا را دارم

خدای من

دل شکسته ی مرا ترمیم کن

نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 10:6 توسط سمیرا | |

 

اینــجا کــه مـن هستــم،

هــر چنــد ســال

کــه ســاعــت را جــلو بکشــم،

بــاز هــم قــرن هــا از تــو فــاصــله دارم!

تــو کِــی از مــن گــذشتــی؟

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:21 توسط سمیرا | |

 

دردُ دل نــمی کـــــنـــم

زخـــــم کـه از عصــب بـــگـــذرد

دیــگـــر درد نــدارد...

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:20 توسط سمیرا | |

 

هر روز نبودنت را

بر دیوار خط می کشم.

ببین این دیوار لامروت را.

دیگر جایی برای خط زدن ندارد.

خوش به حال تو،

یک خط کشیدی تنها..

آن هم روی من..!

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:16 توسط سمیرا | |

عکس های جدید عاشقانه (20)

به تقویمت نگاه کردی ؟

 

به این روزای تکراری

 

به احساسی که تونستی ازش چشماتو برداری

 

نمی فهمی که تو سینم چه آه سینه سوزیه

 

به تقویمت نگاه کردی؟

 

 نگاه کردی چه روزیه؟

 

به دنیای بدون من خدارو شکر برگشتی

 

چه رفتاریو دیدی که از این دیوونه نگذشتی

 

تو دنیای تو من مردم

 

من دیوونه ی سر بار

 

چه فرقی میکنه باشم؟!

 

از امروز اسمم بردار

 

به روزای بد تقویم رو دیوار

 

نمی دونم چرا اینقدر بدبینم

 

که حتی توی رویاهم کنار تو

 

یه چیزی رو شبیه سایه می بینم

 

به دنیای بدون من خدارو شکر برگشتی

 

چه رفتاریو دیدی که از این دیوونه نگذشتی

 

تو دنیای تو من مردم

 

من دیوونه ی سربار

 

چه فرقی میکنه باشم؟

 

از امروز اسمم بردار

نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط سمیرا | |

 

 

مرا با خود نبرد اما شکست و خرد کرد اما
نمانده از برایم هیچ جز آهی که سرد اما

به من قول مساعد داد که با من دوست می ماند
نمود آخر چنان چون دشمنان با من نبرد اما

جوانی را به پایش ریختم بی حرف و بی منت
ترحم عاقبت با ما و من حتی نکرد اما

صدای خنده هایش بویی از تسلیم با خود داشت
رها از من شد و من هم اسیر آه و درد اما

هزاران حرف های خوب در گفتار خود می زد
نماند از ادعا هایش به جز خاکی و گرد اما

ز داغ رفتنش خوابی به چشم من نمی آید
زمانی باز می گردد که باشم پیر
زن اما

دلم می خواست تا من هستم و او هست می ماندیم
به جرمی که نکردم می شوم محروم و طرد اما

برای بود نش باید که طاس زوج می افتاد
به صفحه می نشیند بخت من طاسی که فرد اما

همین اندازه می خواهم که هرجاهست خوش باشد
به پایان می رسد این نو غزل با اسم درد اما

نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:6 توسط سمیرا | |

چه کسی می خواهد من و تو "ما " نشویم؟؟؟

.

.

.

.

خانه اش ویران باد...

نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:9 توسط سمیرا | |

 

تنهایی...

این کلمه را بلندترین شاخه درخت خوب می فهمد!

نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:37 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

به وسعت دنیا خسته ام

خسته از تظاهر به خوب بودن

تظاهر به بی خیالی

خسته ام از گریه های پشت لبخند

از لبخند های زورکی بیزارم

با توام خدا...

من هم به اندازه ی تو تنهایم

نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:29 توسط سمیرا | |

خیلی سخته منتظر باشی اما وقتی بی هوا، وسط انتظار...از خستگی

 زیاد خوابت میبره و صبح یهو از خواب بیدار میشی و در عرض 1صدم

ثانیه یادت میاد که دیشب مثل هر شب و هر روز تو انتظار بودی و کلی

دعا کردی... اون وقته که بی اختیار و از سر عادت دستتو میبری زیر بالشتتو گوشیتو

برمی داری با یه دنیا امید نگاش میکنی اما هیچ اثری از اونی که

انتظارشو حتی تو خوابم کشیدی نیستش. تو اون لحظه اس که

هزاااااااااااااار بار آرزو میکنی کاش ندیده بودمش... کاش عاشقش نمی

شدم ...کاش خوبیاشو نمیدونستم...کاش بد بود...کاش میمرد...بعدشم

من میمردم...بعدشه که کلی بد و بیراه به خودت میگیو سرتو میبری زیر

پتو...بی صدا زار میزنی به حال خودت

                           Tumblr_lr2ij9twvt1qcwi7lo1_500_large

                     

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:13 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

زرد شدم از غصه

از دلتنگی ...

از تحمل درد تنهایی و انتظار بی پایان

خسته شدم

از بی هدفی

از غم

از تو

حتی از خودم خسته ام

از اشکایی که تا امروز نگه داشتم...

خدایا تمومش کن

دیگه بسه

زندگی بی عشق واسم جهنمه

 

 

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط سمیرا | |

 

انگاری من زیادی ام
دیگه واسه تو عادی ام
دیگه منو دوست نداری
بگو واسه تو من چی ام

چرا فرق نداره
بود و نبود من برات
دیگه تمومه عشقمون
حرفی نمونده تو چشات

می خوام برم از پیش تو
ازم نمی خوای بمونم
دوستم نداری به خدا
دوستم نداری می دونم

چرا برات فرق نداره
بهم نمی گی که نرو
اونی که تنهات می ذاره
هنوز دوستت داره تو رو

انگاری از گذشته مون
از اون دل شکسته مون
چیزی یادت نمونده و
دلت می خواد بگی برو

دیگه بازی بسه
می رم بدونی عاشقم
دیگه تو راحتی گلم
تمومه من دارم می رم

می خوام برم از پیش تو
ازم نمی خوای بمونم
دوستم نداری به خدا
دوستم نداری می دونم

چرا برات فرق نداره
بهم نمی گی که نرو
اونی که تنهات می ذاره
هنوز دوستت داره تورو

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:42 توسط سمیرا | |

 

 

                     

 

 

 

 

مراقب تو بودم غصه تورو نبینه

اما تو بی تفاوت...فرق من و تو اینه

چند وقتی می شه دیگه

 تو چشمات سادگی نیست

این زندگی کنارت

 شبیه زندگی نیست

من عاشق شدم با تو

کنارت آرامشو تجربه کردم

تو میری دنبال زندگیتو

 این منم که تنها با دردم

فکر تو دور از اینجاست

 تو دیگه نیستی پیشم

من چه جوری بتونم

باز عاشق کسی شم

دنیامو عاشقونه

 به پای تو گذاشتم

من از تو انتظار

این سردیو نداشتم

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:26 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

"بازگشتم به خاطره ها

 

به روزهای خوب خدا"

 

آه سردم غبار روبیشان کرد

 

یاد لبخندهایت تابشی است داغ

 

بر آخرین جرعه های باقی مانده از لبخندهای اجباریم

 

بر آخرین جرعه ی جانم

 

تو بگو...

 

من چه کنم ؟!

 

چه کنم با جای خالیت؟

 

با یادت که یاد زنده بودن را از من روبوده

 

برگرد به من

 

برگرد تا این تن خسته را عیسی شوی

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:11 توسط سمیرا | |

داداش مجتبی گل گفته...:

عجب سرمایه ای ست

.

.

.

.

.

.

.

گریه!!!!!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:23 توسط سمیرا | |

سلام

نمی دونم به کی سلام کردم

شاید به تنهاییام

شاید بازم طبق عادتی که سعی در ترک کردنشم دارم  توی ذهنم که پر از یادشه بهش سلام میکنم و باکلی ذوق همه ی اتفاقای ساده و پیش پا افتاده ی روزمره رو واسش تعریف می کنم !! نمی دونم ...

این روزا گیج گیجم

تو هوام

کاش یه نفر پیدا میشد یه داد میزد شاید با این تلنگر به خودم می اومدم و با مغز می خوردم زمین حداقل شاید از این حال و هوا میومدم بیرون ...

شاید اینحوری اونایی که منو فراموش کردن هم به خودشون می اومدن و دورم جمع میشدن...اما تمام دنیای من تو وجود یه نفر خلاصه شده اگه اون یادم کنه واسم کافیه

مثلا این افتتاحیه اس اما به سبک سمیرا

این وبلاگو به عشق محمدم درستش کردم

میخوام هروقت دلم گرفت  یا دلم تنگ شد هروقت کلی "دوست دارم" تو دلم مونده بودو داشتم خفه میشدم بیام اینجا همه رو با تمام وجود داااااااااااااااااد بزنم

اینجا دیگه کسی نیستش که بخواد دستشو بگیره جلوی دهنم تا تموم حرفام بمونه تو دلم

اینجا رو دوس دارم

شاید یه روزی گذر یه نفر این طرفا بیفته شاید اونم مثل من باشه و با حرفای من آروم بشه... نمی دونم شاید

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

پر از حرفم

پر از داد و فریادم پر از حرفای نگفته ام

 دلم گرفته اما انقدر دوسش دارم که نمی تونم گله کنم!حق ندارم این کارو بکنم

هیچ ایده ای واسه شروع حرفام ندارم ...آخه از کجا بگم؟ تموم باورام بهم ریخته به هیچ کس حتی دیگه به محمدمم اعتماد ندارم!!! نه اون اعتمادی که همه معنیشو میدونن نهههههه!!!! منظورم اینه که دیگه هیچ چیزو باور ندارم آخه محمدمم دیگه باور نداره سمیراشو .بین دل و عقلمم جنگه یه جنگ وحشتناک الان ۴ماهه اما دلم جلوتره ناگفته نمونه عقلمم دست بردار نیستش

 گفتم که سردر گمم حسابی قاطی کردم

دیگه بریدم

 پر بغضم

چند ماهه دارم اشک میریزم اما این بغض لعنتی دست بردار نیستش ... از غصه آب شدم اما فایده نداره تا نکشه منو دست بردار نیستش الانم اینجاست...بغضو میگم ! همین جوری داره اشکامو هل میده بیرون انگار که جاشو تنگ کردن اما خودش خیال رفتن نداره موقع پست نوشتنم بیخیالم نمیشه شاید خدا ازش خواسته پیشم باشه تا وقتی محمدم ...

دلم واسه خودم میسوزه شاید این دل سوزی واسه خودم بوده که اومدم اینجا و درد مینویسم شاید یه درمونی یه دارویی یه مرهمی واسه زخم دلم پیدا بشه اما نه! دل من با دارو و مرهم خوب شدنی نیستش... فقط نوش دارو لازم داره چون دل من مرده و مرده ها فقط با نوش دارو زنده میشن... نوش دارو تو افسانه هاست مگه نه؟!یعنی نوش دارو دل منم که یه لبخند محمدمه یه افسانه اس؟!

نه

نه

نه

من امیدوارم

به لطف خدا نسبت به خودم ایمان دارم این تنها باور از باورامه که واسم باقی مونده

خدا خودش تو آیه ۱۰۳ سوره نسا گفته:"خدا امیدواران را محروم نمی گرداند"

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

واسم این پیغامو گذاشته:

اگه یه روزی یکی بهت گفت دوستت دارم بدون داره حرف مفت میزنه مگه نفر قبلی هم همینو نگفته بود ؟ کجاست حالا؟؟؟؟؟

نمی دونم منظوزش چیه؟! من حرف مفت زدم یا خودش؟

شاید به عشق من شک کرده !!!

اما من با تمام وجود دوسش دارم اگه دوسش نداشتمو حرف مفت میزدم الان اینجا نبودم

البته حق داره شک کنه!!!! از وجود این خلوتگاه روحشم خبر نداره.

به من حق بده...

به من حق بده از تو برگردمو  با تنهایی و هق هقم سر کنم

به من حق بده... به من حق بده دیگه عاشق نشم

بهت گفتم عاشق نشم بهتره

من از یاد تو رفتم و قانعم 

به اینکه  هنوز یاد تو با منه

 به اینکه هنوز داره رویای تو

به خواب من خسته سر میزنه

نمی خوام کسی از تو دورم کنه

نه نمی خوام که یاد تو یادم بره

به من حق دیگه عاشق نشم

بهت گفتم عاشق نشم بهتره

 

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت...

یادم باشه با هیچکس از احساسم حرف نزنم

یادم باشه من تنهام

یادم باشه که آدمها به عشق میخندن

یادم باشه که به دنیا نیومدم تا به ارزو هام برسم

یادم باشه که یادم نره ...

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

وای خدا کی راحت میشم از این احساس...

 

از این تردید...

از این دوراهی...

اینکه نمی دونم آتیش این عشقو خاموش کنم یا همچنان یه تنه تو این راه بی پایان ادامه بدم ؟! راهی که هرچی بیشتر پیش میرم سردر گم تر میشم...

خدایا گناه دارمااا... تو که بهتر از همه می دونی من از تنهایی می ترسم...درسته تو همیشه و همه جا با منی اما ما آدما به یه همراه نیاز داریم...خب منم همراهمو که یه روز بهم هدیه دادی میخوام !!! الان بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم

دیگه گریه ام نمیگره با اینکه تمام وجودم داره زار میزنه اما چشمام دیگه همراهیم نمی کنه

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

دیشب مثل هر شب قبل از خواب داشتم زیر لب چندتا سوره می خوندم...تا رسیدم به این آیه از سوره "یس" : "انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون" بی اختیار همین آیه رو زمزمه می کردمو تو دلم با خدا درد و دل ... که یه دفعه بعد از ۲هفته محمدم پیام داد:

فریاد ها را همه میشنوند...هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است!! بی صدا به یادتم...

واااای بال در آوردم

این اتفاق قبلا هم افتاده بود و من هر بار بیشتر از قبل مطمئن میشم که خدا هر لحظه با منه و صدامو میشنوه و با این نشونه ها جوابمو میده...

مرسی خدا جونم...عاااااااااااااشقتم

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

پس با این حامی و این خدای بزرگو مهربونی که من دارم با تمام توانم ادامه میدم چون ایمان دارم که شکست نمی خورم

صبر بهترین همراه و یار منه

خدا بزرگترین مظهر صبره ...

خوبی عاشق شدن اینه که خدارو می تونی با تمام وجود حس کنی

وقتی عاشق بنده اش بشی کم کم عاشق خودشم میشی

اینجوری می تونی بفهمی عشقت واقعیه

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

این دل نوشته از دل نوشته های داداش مجتبی ست... خان داداش محمدم ...که من خیلی دوسشون دارم عاشق دلنوشته هاشم و امیدوارم تو این نبرد نابرابر هر چه زودتر پیروز بشه...

 

تجسم می کردم  همیشه برنده ام

  بازی انگار

         سخت تر از آنی بود که می پنداشتم

  آماتور به دنیا آمده ام

  ونیز چندی دیگر خواهم رفت

                             آماتور!!

  هر چه زدم

           به اوت بود

                    گه گاهی شاید کرنل!

  هیچ گاه تک به تک نشدم!

                    آخر

                     همیشه مدافع بودم!

                              به آن جلوترها نمی رسیدم

  استرس تمام وجودم بود

                       ترس از

                                  باختن...

   چند دقیقه وقت اضافه

                           و

                               سوت پایان!! 

     حریف حرفه ای بود

                        باختم

                    بازی زندگی را باختم!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

با همه‌ی بی‌سروسامانی‌ام

باز به دنبال پریشانی‌ام

 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی‌ام

 

آمده‌ام تا تو نگاهم کنی

عاشق آن لحظه‌ی توفانی‌ام

 

دلخوش گرمای کسی نیستم

آماده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

 

آمده‌ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

 

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام

 

خوبترین حادثه میدانمت

خوبترین حادثه می‌دانی‌ام؟

 

حرف بزن بغض مرا باز کن

دیرزمانی‌ست که بارانی‌ام

 

حرف بزن، حرف بزن سالهاست

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

 

محمدعلی بهمنی

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

گفته بودي دلتنگي هايم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند.

 

 

 مي گفتي قاصدکها گوش شنوا دارند غم هايت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار .

 

 من اکنون صاحب دشتي قاصدکم. اما مگر تو نمي دانستي قاصدکهاي خيس از اشک

 

مي ميرند؟!

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا | |

محمدم برام نوشت:

فریادها را همه می شنوند

هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است

بیصدا به یادتم...

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 15:31 توسط سمیرا | |


Power By: LoxBlog.Com