دنیای من محمد

به بهاران سوگند که تو بر خواهی گشت،من به این معجزه ایمان دارم

 

سمی  نوشت:

 

 

وقتی مُردم

 

کف دستانم را هم کافور بزنید

 

تا عطر دستانش از دستانم برود!!

 

ناخن هایم را کوتاه کنید

 

که فقط برای اینکه او می خواست بلند بودند!!

 

موهایم را از ته بتراشید

 

تا خاطره ی نوازش هایش

 

دانه دانه شوند و بریزند!!

 

نمی خواهم خاطراتش را مثل آرزوهایم به گور ببرم...

 

چشمان ِ باز مانده ام به انتظارش را ببندید

 

اشک را از گوشه ی چشمم پاک کنید

 

و آرام در گوشم بگوئید

 

اینجا آخر خط است و او باز هم نیامـــــــــد!!!

 

شاید باورم شد "عشـــــــــــــق" هم مثل " او "

 

دروغی فریبنده بود

 

شاید روح بی قرارم آرام گرفت و بی صدا

 

پــــــــــــــــــــــــــرواز کرد!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

 

انتظار یعنی

 

نبودن هایت از هزار و یک جای خصوصی

 

سر در بیاورند!!!

 

پی نوشت:کسایی که گوشی موبایلشونو همه جا با خودشون میبرن حتی تو حموم خوب میدونن چی میگم!!!

نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:43 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

نبودن هایت آنقدر زیاد شده اند

 

که هر رهگذری را شبیه تو می بینم

 

نمی دانم غریبه ها  "تــــــــــــــو"  شده اَند

 

یا تو "غریبـــــــــــــه" ؟؟!!!

 

 

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:36 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

چشمانم هر روز

 

از عشق تر میشود

 

و جیره ی روزانه ام از بی مهری هایت هم دیگر

 

جلودارشان نیست

 

این روزها

 

آنقدر فاصله ات را زیاد کرده ای

 

که تا به من برسند 

 

اثرشان نابود می شود...

 

راه دیگری انتخاب کن برای از تو دل کندنم !!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط سمیرا | |

سمی نوشت:

 

 

 

عمرم چقدر کوتاه می شود

 

وقتی روز های بودنت را

 

از روزهایی که می توانستی باشی  و نبودی

 

کم می کنم...

.

.

.

.

.

من فقط روز های با تو بودن را زندگی کرده ام !!!

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:26 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

 

امروز یک ماه و نیم نبودنت را باریدم


به این امید که بعد از این باران ِ سیل آسا


وقتی رنگین کمان


می آید تو را با خودش بیاورد


اما نه رنگین کمان آمد نه تــــــــو!!!


اصلا تو که نیایی رنگین کمان 

 

با چه رویی بیاید؟؟!


رو سیاه است وقتی آرزویم را نمی آورد

 

خودش را پشت ابرهای خاکستری

 

از شرم ِ نگاه منتظر من مخفی میکند

 

و پا به پای ابرها

 

پا به پای من آنقدر می بارد تا

 

یا آرزویم بمیرد یا خودش!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:47 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

 

یک روز؟


دو روز؟؟


ســــــــــــــه روز ؟؟؟


نمی دانم!!!


فقط می دانم روز های زیادی ست که


نیستی!!


آنقدر که از تو فقط سایه ای مانده


سایه ای که پشتش به من است


به منی که به اندازه ی تمام نبودن هایت


غصّـــــــــــــــــه دارد


و تو

 

تویی که به اندازه ی تمام غصّــــــــــــــه هایش


بی خیـــــــــــــالی

 

بی خیالی ای که سقفش 

 

از آسمان هم بلندتر شده

 

و این یعنی

 

 

فاتحه ی عشقمان خوانده است

 

 

قامت ببند نماز میّت بخوانیمش!!!

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشتی:

 

 

 

امروز روز مرد است و من

 

همه ی آنچه را که برای شاد باش ِ این روز

 

برایت خریده ام دور خودم چیده ام

 

و از خودم می پرسم

 

اصلا مردانگی به چیست؟؟

 

به اینکه با غرور مردانه

 

دلِ زنی که عاشقانه دوستت دارد را بشکنی؟!

 

یا مردانگی به این است که

 

برای  از تو دل بریدنش

 

به هر زور و تهدیدی چنگ بزنی؟!!

 

یا با دلی مردانه دلسنگ بودن را نشانش دهی؟

 

نه عزیزم مرد بودن به اینها نیست

 

مردانگی را من در دستانِ روزی مهربانت

 

دیدم

 

مردانگی طنین صدایت بود

 

که مهر نثارم میکرد

 

مردانگی برای من

 

دلِ روزی بزرگت بود که زود

 

خیلی زود...زد زیر تمام مردانگی هایش و

 

نــــــــــــــامرد شد...

 

روز مرد بر تو که مرد بودن را در حقم تمام کردی مبارک!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:18 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

احساسم به تو را

 

از پستوی دلم بیرون کشیده ام

 

و روی گونه هایم پهن کرده ام

 

به این امید که خشک شود ریشه اش

 

زیر شلّاق نبودن هایت که آفتاب ِ لوت شده

 

و بی رحمانه بر جان ِ لحظه لحظه های کویریم می تابد

 

اما مگر خشک میشود این گیاه عَشَقه ای

 

که بر تار و پودم تنیده شده ؟!

 

همین که احساسم به روی صورتم جاری می شود

 

عَشَقه ای که در دلم کاشته ای جان میگیرد

 

جانی که جانی می شود و از پا در می آورد مرا!!!

 

پی نوشت: گیاه عشقه گیاهیه که به دور گیاهای دیگه می پیچه

 و باعث مرگ گیاه میزبان میشه کلمه ی" عشق" هم از نام این گیاه گرفته شده !!!

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:59 توسط سمیرا | |

 

 

سمی نوشت:

 


من زجر میکشم و با جان کندن دردهایم را می نگارم


دیگران همدردی می کنندُ


به اشتراک میگذارند بی نام و نشانی از من!!!


اشکالی ندارد اصلا شاید به لطفِ همین ها


تو هم جایی دیگر شعر هایم را بخوانی


و از خواندنشان دردت بگیرد


بی خبر از اینکه بدانی

 

تمام ِ این عاشقانه های سوخته


برای توست !!


ولی کاش دنیای مجازی آنقدر پیشرفت می کرد


که می توانستی نامت را که مستتر شده


در خط به خط عاشقانه هایم


ببویی...


اما تا آن روز من همچنان باید با جان کندن


بنویسمت ،تو را که همه ی درد منی...


فقط میترسم جانم ته بکشد


از این همه نوشتن!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط سمیرا | |

 

 

سمی نوشت:

 

 

از تند بادهایی که حوالی ساعت های نبودنت

 

 

می وزند میترسم!!

 


می ترسم تو آنها را فرستاده باشی


 

برای بردن ِ همین ته مانده هایی که از تو

 

 

اینجا به یادگار مانده!!!

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:37 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

 

خدایا امشب که فرشته هایت

 

برای بر آورده شدن آرزوهای بندگانت

 

به صف میشوند و دست به دعا می برند

 

من هم می آیم

 

با دنیایی خواستن

 

که همه شان به یک نفر منتهی میشود

 

دست آرزوی سه ساله ام را میگیرم

 

و دل دردمندم را به سویت می آوریم

 

بیا و خداوندی کنُ یکباره خیالش را راحت کن

 

یا مُهر ِ برآورده شد بزنش

 

یا مُهر باطل!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:8 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

 

امروز برایت نوشتم


دیروز و دیروزتر ها نیز


تمام فرداهایم را هم برایت خواهم نوشت


تو فقط بگو چند تای دیگر بنوسمت

 

بازمیگردی؟؟؟!!!

 

کمی امید می خواهم برای ادامه ی راه...

 

نوشته شده در دو شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

"دلم برایت تنگ شده"


این را نه هیچ قالب شعری


نه هیچ متن ادبی نمی تواند


از این رساتر فریـــــــــــــــــــــاد کند!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:51 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 


چند شبی ست که خواب هایم برفکی شده اند


مثل وقت هایی که برنامه های تلوزیون ته می کشد!!


نمی دانم شاید روح بیچاره ام


یکی از همان شب هایی که غریبه اش خواندی


گوشه ی خرابه ای کز کرده


و سرمای تو منجمدش کرده و .......


یا در کوره راه های بی تو


وقتی که جستجویت میکرده گم شده است


دلیلش هرچه باشد زیر سر توست


که این شب ها خوابت را نمی بینم!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:40 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 


هنوز هم لبخند هایت


که این روزها خاطره شده اند


مرا از من می گیرند...


از خود بی خودم می کنند...


همین یک خط منحنی


که روی لبهایت نقش بسته


کافی ست برای فراموش کردن آن چه بر سرم آوردی!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:2 توسط سمیرا | |


Power By: LoxBlog.Com