دنیای من محمد

به بهاران سوگند که تو بر خواهی گشت،من به این معجزه ایمان دارم

سمی نوشت:


کاش روز که نو می شود روزی من نو نشود


روزی ای که سراسر حسرت است ...


کاش حرف های بغض شده در گلویم

 

راهی به دنیایت پیدا کنند


کاش دوباره اسمم را صدا کنی

 

و دوستت دارم را فریاد...


کاش ذره ای به دوست داشتنم شک کنی و نروی


کاش دیگر هیچ دوستت دارمی را

 

با بغض فرو نخورم

.

.

.

 

کاش سال جدید " ای کاش" از حرف هایم

 

رخت ببندد برود!!!

 

خسته ام کرده اند این ای کاش های بی سرانجام...

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

دلم نمی خواهد بهار شود

 

سال ، نو شود

 

تو نباشی!!

 

دلم عید نمی خواهد اگر نیایی...

 

چه فایده دنیا رنگ تازه بگیرد

 

اما روزگار من به اندازه ی یک سال سیاه تر شود

 

عید بی تو مثل هر روز است

 

فقط غمش بیشتر است

 

فقط احساس ِ جای خالیت بیشتر می شود!!!

 

 

روز وقتی نو می شود 

 

که شب های تنهایی تمام شوند

 

و تو کنارم باشی!!

 

 

 

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:29 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

بعد از مدتها

 

جرأت دیدن عکس هایت را پیدا کردم

 

و چشمی از عذاب در آوردم !!!

 

و تمام آنچه از عشقت برایم نوشته بودی

 

دوباره خواندم

 

می بینی ؟!

 

همین که سایه ات به زندگیم جانِ دوباره داد

 

خوشبختی به سویم سرازیر شد

 

انگار روی خوش ِ دنیا

 

این بار مرا نشانه رفته!!

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:11 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

میگن با یه گل بهار نمی شه

 

اما برای من فقط با یه گل

 

زمستون هم بهار میشه

 

.

.

.

"محمدم"

 

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:3 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 

می ترسم بهار بیاید...

 

گل ها باز شوند...

 

درختان شکوفه کنند...

 

همه چیز نو شود...

 

اما دل من بماند

 

با این درد و غم کهنه و پوسیده!!!

 

کاش می آمدی دل مرا خانه تکانی می کردی

 

دردها را بیرون می ریختی

 

و با لبخد همیشگیت رنگی از شادی

 

به در و دیوار سیاه شده از غصه اش

 

میزدی...

 

کاش می آمدی تا دوباره طعم خوشِ بهار را

 

بچشم...

 

باور کن بی تو

 

بهارم از زمستان سرد تر است !!

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:39 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

دیگر هیچ چیز به من نمی آید

 

هر چه می پوشم به تنم گشادی می کند

 

تن پوش ِ شادی و آرامش را

 

بزرگتر از قامتِ من دوخته اند!!!

 

همه چیز یا خیلی بزرگ است یاخیلی کوچک

 

هیچ چیز مثل گذشته ها نیست

 

حتی تو !!!

 

تویی که برایت می نویسم...

 

کا ش این بهار که می آید سر ِ راهش

 

گذشته را برایم بیاورد!!!

 

 

 

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:51 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

بهار وقتی می آمد

 

همراه گلها تو را با خود برایم به ارمغان آورد

 

و تو شدی بهترین عیدانه ی تمام ِ عمر دخترکی غمگین

 

آن روزها در دنیایی که رنگ رویا داشت

 

شب و روز را سر می کردیم

 

زندگی می کردیم

 

تا وقتی که...

.

.

.

 پاییز شد

 

باد سرد و برگریزان پاییزی

 

تو را از تنه ی نهال نو پای زندگیم

 

جدا کرد ...

 

برد ...

 

آنقدر دور که خاطره شدی

 

که خاطره شدم !!!

 

و باز بهار تو را به من رساند

 

که خوب می دانست

 

من بی تو زندگی را جان می کَنم!!!

 

زمستان رو به پایان است

 

و من چشم انتظار بهارم

 

که همیشه خوش قدم است!!

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:59 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

حضورت آنقدر شیرین است

 

که واژه هایِ تلخ ِ همدم ِ تنهایی ام

 

با من بیگانه شده اند!!

 

تلخی نوشته هایم

 

از نداشتنت بود!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:24 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

تو هستی و من

 

دلتنگی هم هست تمام قد...

 

و وجودی که تمنای بیشتر بودنت را دارد

 

چرایش را نمی دانم

 

فقط می دانم

 

حریص شده ام به بودنت !!!

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:1 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

 تو با حضورت به زندگی بی جانم

 

جان دادی

 

آسمان را رنگ زدی

 

به آفتاب نور بخشیدی

 

همه چیز با وجود تو معنای تازه ای  گرفته

  

وقتی تو اینجایی

 

آرامش را می توان معنی کرد

 

همه چیز با تو زیباست

 

نقاش شده ای

 

دنیایم را رنگ زده ای

 

بودنت کنارم شوق زندگی می دهد!!!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:14 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

جواب دل شکسته ام که هیچ...

 

جواب اطرافیانم را که رنجانده ام

 

هم تو باید بدهی

 

وقتی دلیل تمام کج خلقی هایم

 

نبودن توست!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:41 توسط سمیرا | |

 

سمی نوشت:

 

می خواهم از تو بنویسم ...

 

نمی توانم !!!

 

یا زبانم بند آمده

 

یا واژه ها تمام شده اند

 

وگرنه عشق تو که تمامی ندارد!!!

 

 

نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:57 توسط سمیرا | |


Power By: LoxBlog.Com