درد


دنیای من محمد

به بهاران سوگند که تو بر خواهی گشت،من به این معجزه ایمان دارم

 

 

مرا با خود نبرد اما شکست و خرد کرد اما
نمانده از برایم هیچ جز آهی که سرد اما

به من قول مساعد داد که با من دوست می ماند
نمود آخر چنان چون دشمنان با من نبرد اما

جوانی را به پایش ریختم بی حرف و بی منت
ترحم عاقبت با ما و من حتی نکرد اما

صدای خنده هایش بویی از تسلیم با خود داشت
رها از من شد و من هم اسیر آه و درد اما

هزاران حرف های خوب در گفتار خود می زد
نماند از ادعا هایش به جز خاکی و گرد اما

ز داغ رفتنش خوابی به چشم من نمی آید
زمانی باز می گردد که باشم پیر
زن اما

دلم می خواست تا من هستم و او هست می ماندیم
به جرمی که نکردم می شوم محروم و طرد اما

برای بود نش باید که طاس زوج می افتاد
به صفحه می نشیند بخت من طاسی که فرد اما

همین اندازه می خواهم که هرجاهست خوش باشد
به پایان می رسد این نو غزل با اسم درد اما



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:6 توسط سمیرا | |


Power By: LoxBlog.Com